تجربه سفر به کولایپ، سفری خاطره انگیز و فراموش نشدنی
به گزارش مجله سفرنامه پاریس، در ماه نوامبر سال 2006 میلادی، من در 5 ماه سفر طولانی سالیانه ام به دور جهان بودم. هنگامی که می خواستم به وسیله ایمیلی به خانوده ام اطلاع دهم که حالم خوب است، پیغام جدیدی را در پیغام های دریافتی ام مشاهده کردم. آن پیغام این بود: مت (matt)، من در مکانی که کولایپ (Koh Lipe) نامیده می گردد مانده ام، از آن جایی که برنامه ریزی نموده بودم، قصد دیدار با شما را نداشتم اما باید تجربه سفر به کولایپ را داشته باشید، اینجا مانند بهشت است. قبلا هم یک هفته در اینجا مانده بودم. من را در ساحل غروب آفتاب پیدا کن. اولیویا (olivia). این مقاله شما را با دیدنی های سفر به کولایپ آشنا می نماید.
شروعی سفری هیجان انگیز و مهم
اولیویا یکی از دوستان هم دوره ای من بود که قرار بود من را در کرابی (Krabi) دیدار کند، یک مقصد گردشگری که به خاطر کارست های آهکی (karsts) (پدیده خوردگی و انحلال سنگ های آهکی) خود به صخره نوردی و قایقرانی مشهور است. من دیدنی های سفر به کولایپ را روی نقشه پیدا کردم. در کتاب راهنمای من تنها اشاره کوچکی به آن شده بود. آنجا واقعا خارج از مسیر سفر من بود و یک روز مسافرت سخت را برای رسیدن می طلبید. از آن جایی که به اطراف کافه اینترنت پر ازدحام و خیابان شلوغ پیش رویم نگاه کردم، روشن بود که جزیره فی فی (phi phi) جزیره گرمسیری بهشتی که من رویایش را داشتم، نبود. شلوغی بازگشته بود، ساحل با مرجان های مرده پر شده بود، به نظر می رسید که قایق ها جزیره را پر نموده اند و آب با لایه نازکی از چیزی آلوده شده بود، خب نمی خواهم بدانم چه چیزی بود. یک بهشت آرام و جایی که کمی مخفیانه تر است و جاذبه های بزرگتری را در خود نگه می دارد.
من پاسخ دادم: من دو روز دیگر به آنجا می آیم، فقط به من بگویید که در تجربه سفر به کولایپ در کجا می مانید؟
دو روز بعد من یک کشتی به مقصد اصلی گرفتم، یک اتوبوس سواری طولانی به شهر بندری پاک بارا (Pak Bara) و سپس یک کشتی به سوی کولایپ داشتم.
هنگامی که قسمت های بیابانی را گذراندیم، به جزایر از جنگل پوشیده رسیدیم. من در بالای عرشه شگفت زده شده بودم. در روی عرشه یک نفر برای افرادی که به کولایپ می رفتند، گیتار می زد. هنگامی که گیتار زدن را تمام کرد، ما صحبتی با هم کردیم. پائول (Paul) قد بلند، عضلانی و لاغر بود و کمی ته ریش و سری تراشیده داشت. نامزدش جین (Jane) با موهای قهوه ای مایل به قرمز فرفری و چشم های آبی اقیانوسی به همان مقدار قد بلند و ورزشکار بود. هر دو بریتانیایی بودند، آن ها در سراسر آسیا می چرخیدند تا هنگامی که آماده شدند تا به نیوزیلند بروند. جایی که برنامه ریزی نموده بودند که کار نمایند، خانه ای بخرند و در نهایت ازدواج نمایند. در حالی که در آفتاب خوابیده بودیم پرسیدم: شماها در سفر به کولایپ کجا می مانید؟
-ما یک استراحتگاه در انتهای جزیره پیدا کردیم. آن جا به نظر مقرون به صرفه می آید. شما چطور؟
-مطمئن نیستم، احتمالا من با دوستانم می مانم. اما تا کنون از آن ها خبری دریافت ننموده ام. من جایی را ندارم.
کشتی خیلی نزدیک جزیره بود و بعلاوه به ایستگاهی نزدیک می شد. هیچ اسکله ای در سفر به کولایپ وجود نداشت. سال ها قبل یک توسعه گر سعی نموده بود تا یک اسکله بسازد، اما بعد از تظاهرات ماهیگیران محلی که در جزیره با مبالغ کمی مسافر می گرفتند، پروژه کنسل شده بود و توسعه دهنده به طرز مرموزی ناپدید شد.
از آن جایی که در یکی از قایق های دنباله دار بودم، دمپایی هایم را در داخل اقیانوس رها شدند. در حالی که غرق شدن آن ها را می دیدم فریاد زدم: لعنتی، آن ها تنها جفت دمپایی من بودند و امیدوار بودم که بتوانم در جزیره یک جفت دمپایی دیگر پیدا کنم.
پائول، جین و من به هتل آن ها رفتیم. پت (Pat) نیز به ما پیوست، او یک مرد پیر ایرلندی بود که جایی برای ماندن نداشت. هتل بر یک جزیره خیلی کوچک و کمی از نمای طلوع خورشید در ساحل مشرف بود که وقتی که در جزیره بودیم تبدیل به پاتوق اصلی ما شد. از آن جایی که از دوستم اولیویا خبری نگرفته بودم و تقسیم یک اتاق برای بودجه هم مناسب تر بود، تصمیم گرفتم با پت یک جای خواب موقت بگیرم. با توجه به آنکه پس انداز چند صد بات، در یک روز کمتر یا بیشتر ماندن در جاده تغییر ایجاد می کرد. پائول و جین یک خانه ییلاقی رو به اقیانوس گرفتند (تراس آن ها باید یکی دیگر از محبوب ترین پاتوق های ما باشد). ما برای پیدا کردن دوستم بیرون رفتیم که به من گفته بود که می توانم او را در ساحل غروب آفتاب و در کافه میمون (Monkey Bar) پیدا کنم. هنگامی که ما به سوی دیگر جزیره پیاده روی کردیم، فهمیدم که اولیویا به من راست گفته بود، تجربه سفر به کولایپ بهشت بود. آنجا تماما جنگل های زیبا، ساحل خلوت، آب گرم و شفاف آبی و محلی های دوست داشتنی بود. برق فقط برای چند ساعت در شب در دسترس بود و تعداد کمی گردشگر و هتل وجود داشت. دیدنی های سفر به کولایپ جایی بود که من آرزویش را داشتم. ما اولیویا را خیلی سریع پیدا کردیم. ساحل غروب آفتاب خیلی بزرگ نبود و کافه میمون، یک کلبه کوچک کاهگل پوشیده بود که با یک خنک نماینده برای نوشیدنی های خنک و تعدادی صندلی، تنها کافه در ساحل بود. بعد از معرفی سریع ما نوشیدنی سفارش دادیم، سوال های معمولی مسافران را پرسیدیم و در اطراف نشستیم و در خصوص هیچ چیز حرفی نزدیم. پت خروپف می کرد بنابراین بعد از دو شب من به یک خانه ییلاقی در وسط جزیره با قیمت 100 بات برای هر شب نقل مکان کردم. سپس کوشش کردم تا یک جفت دمپایی دیگر پیدا کنم، ولی چیزی که مورد علاقه ام باشد یا مناسب باشد پیدا نکردم. سپس در حالی که پا برهنه بودم تا خشکی اصلی جزیره صبر کردم. پنج نفر ما یک گروه اصلی تشکیل دادیم که با ورود یا خروج دیگر مسافران بزرگ و کوچک شد. به غیر از دیو (Dave)، یک مرد فرانسوی و سم (sam)، یک مهاجر بریتانیایی سالخورده که به مدت یک دهه هر فصل را در جزیره بود. ما تنها عضوهای دائمی و غربی در جزیره بودیم. روزهای ما به بازی کردن تخته نرد، مطالعه و شنا می گذشت. ما در جزیره بودیم اگر چه بیشتر با پائول و جین در ساحل پاتوق می کردیم. در داخل مسیر شنا یک صخره کوچک به همراه یک پرتگاه بود که غواصی سطح بالایی را فراهم می کرد. ما گاهی اوقات دیدنی های سفر به کولایپ را ترک می کردیم تا جزایر متروکه نزدیک پارک ملی، ماهی و شیرجه زدن را تجربه کنیم. هیچ چیزی دوست داشتنی تر از داشتن یک جزیره گرمسیری برای خودت وجود ندارد. شب هنگام در رستوران ها می چرخیدیم. یکی رستوران صاحب مهمان خانه من، رستوران ماما (Mama) بود برای ماهی تازه و طعم دار شده با کاری اش، برای کاری ماتسامان (نوعی غذا) در ساحل غروب آفتاب می ماندیم و برای هر چیز دیگر به رستوران نارگیل (coco) می رفتیم. پس از آن ما برای بازی های ساحلی، نوشیدنی، موقعیت های مشترک و تخته نرد بیشتر به کافه میمون نقل مکان کردیم. وقتی که ژنراتورهای برق خاموش می شدند ما با نور چراغ قوه نوشیدنی می نوشیدیم قبل از اینکه به رخت خواب برویم. به نظر می رسید که روزها تا ابد می گذرند. بازدید سه روزه اصلی من آمد و گذشت اما من معنای زمان را در بین دیدنی های سفر به کولایپ از دست داده بودم.من فردا اینجا را ترک خواهم کرد حرف هر روز من شده بود. اما هیچ دلیلی نداشتم که آنجا را ترک کنم زیرا من در بهشت بودم. با گذشت زمان پائول، جین و من دوستان صمیمی شدیم. ما یک گروه کوچک در دل گروهی دیگر شکل دادیم.
من پرسیدم: شما هنگامی که به نیوزیلند برسید، می خواهید چکار کنید؟
-ما می خواهیم برای چند سال کار کنیم و در آنجا یک زندگی بسازیم.
پائول گفت: ما چیزی نداریم که ما را به انگلستان برگرداند.
من پاسخ دادم: من در این سفر به آنجا می روم بنابراین آنجا را بازدید خواهم کرد، انگلستان آخرین توقف من در راه خانه ام است.
جین در حالی که از مرز آشنایی با من فراتر رفت، گفت: تو می توانی با ما بمانی، در هر جایی که ما هستیم.
یک روز در ساحل نشسته بودم و ایده ای داشتم.
-می دانید چه چیزی عالی می گردد؟ یک هتل سازگار با محیط زیست. نیوزیلند برای آن مکان مناسبی خواهد بود. آیا عالی نیست که صاحب یک هتل باشید؟
پائول گفت: بله این سرگرم نماینده خواهد بود.
جین پاسخ داد: ما می توانیم آن را گلخانه بنامیم.
-اسم خیلی خوبی است.
-بله جدا
- پائول گفت: شرط می بندم که می توانیم این کار را به راحتی انجام دهیم، مکان های سازگار با محیط زیست تماما باعث شیفتگی هستند و فضای زیادی در آنجا وجود دارد. ما باید یک باغ، پنل های خورشیدی، سوت و زنگوله داشته باشیم.
ما در خصوص هتل نیمه جدی بودیم، هر روز در خصوص جزئیاتش بحث می کردیم: آنجا چگونه به نظر خواهد رسید، چگونه باید سرمایه گذاری کنیم و تعداد تخت ها. این ایده یک امید واهی بود اما رویاهایی مثل آن یاری کرد تا روزها را در ساحل بگذرانیم. یک روز هنگامی که صورت حسابمان در رستوران ماما دو برابر شده بود، دوباره از زمان مطلع شدیم.
-چه اتفاقی دارد می افتد؟ این ماهی دیروز نصف قیمت بود.
-کریسمس فرار رسیده ! اروپایی های بیشتری این زمان از سال در اینجا هستند، بنابراین ما قیمت ها را بالا برده ایم.
-آه، شیوه سرمایه داری در برترین حالتش.
بعلاوه کریسمس معنی دیگری هم می دهد: من سریعا باید بروم. ویزای من فقط تا قبل از سال نو مهلت داشت، بنابراین باید می رفتم تا آن را تمدید کنم قبل از آنکه برای تعطیلات به کپنهاگ بروم اما نمی خواستم بروم. ما در بهشت بودیم. پائول، جین، پت و اولیویا در آن جا مانده بودند و من حس می کردم که گویی از خانواده ام جدا می شدم، هرگز نمی دانستم که چه زمانی آن ها را دوباره خواهم دید. اما ویزا من را مجبور به رفتن کرد. پائول، جین و من تصمیم گرفتیم تا دورهمی کریسمس خودمان را داشته باشیم، این مناسب ترین کار بود. ما تمیزترین تی شرت هایمان را پوشیدیم و برای شام غربی لوکسی به رستوران نارگیل روانه شدیم.
-من برای شماها هدیه ای دارم.
به جین گردنبندی دادم که دیدم چند روز پیش توجه اش را جلب نموده بود و برای پائول یک حلقه خریده بودم که آن را تحسین نموده بود.
پائول گفت: واو، این عالیست رفیق، ممنونم. سپس گفت: اما خنده دار است زیرا ما هم برای تو چیزی داریم.
آن هدیه در تجربه سفر به کولایپ یک گردنبند دست ساز بود که یک قلاب ماهیگیری مائوری نیز داشت. آن گردنبند سوغات تجربه سفر به کولایپ برای مسافران بود. برای سال ها بعد من آن را به عنوان نماد دوستیمان در هنگامی که در جزیره بودیم و اینکه چه کسی بودم، به گردن می انداختم. مسافرت به قیود دوستی روح می بخشد. هنگامی که در جاده هستید، گذشته ای وجود ندارد. هیچ کدام از چمدان های خانه و کسانی که دیدار کردید با شما نیستند. الان فقط کسی که هستید به جای مانده است. در حال حاضر راهی برای رسیدن به آنجا وجود ندارد. هیچ جلسه ای برای شرکت کردن، وضایفی برای انجام دادن، صورت حسابی برای پرداخت کردن و مسئولیتی وجود ندارد. یک بار شنیدم که زوج های معمولی چهار ساعت از شبانه روز را در کنار هم بیدار هستند. اگر این حرف درست باشد، بنابراین ما زمانی معادل چهار ماه را در کنار هم گذراندیم. اما این مدت سه برابر به نظر می رسد زیرا که هیچ چیزی وجود نداشت تا ذهنمان را از لحظه حال دور کند. من دیگر هیچ وقت به کولایپ باز نگشتم. توسعه ای که در آنجا ایجاد شده می تواند تصویر ذهنی من را از عالی بودن آن از هم بپاشد. من عکس هایی از خیابان های بتنی، استراحتگاه های بزرگ و جمعیت زیادی از مردم را دیدم که تحمل نداشتم آن ها را نظاره کنم. کولایپ ساحل من با اجتماعی از مسافرانی عالی بود. من می خواستم همان گونه باقی بماند. دلم می خواست چند سال بعد، دوباره پیش پائول و جین در نیوزیلند بروم. اما دیگر هیچ وقت نمی توانم بقیه گروه را دوباره ببینم زیرا آن ها در گوشه ای از جهان مشغول کارهایشان هستند. با این حال در آن ماه ما برترین دوستان یکدیگر بودیم. از آن جایی که برای اولین بار در ماه وسایلم را بسته بودم و کفش هایم را پوشیده بودم، از تدی خرس پاره ای که روی ایوان ام پیدا نموده بودم و برای ما چیز خوش یمنی شده بود، خداحافظی کردم و امید داشتم که سفر پیش رویم به خوبی تجربه سفر به کولایپ باشد.
منبع: همگردی