توان غمناک تحمل تنهایی و انسانی که دشواری وظیفه است
به گزارش مجله سفرنامه پاریس، اولین فیلم دیمین شزل در مقام کارگردان یعنی مرد و مادلین روی نیمکت پارک (Guy and Madeline on a Park Bench) را ندیده ام اما حالا بعد از سه فیلم ویپلش، لالالند و به خصوص فیلم نخستین انسان (First Man) با اطمینان می گردد از چیزی به عنوان دنیا دیمین شزل یاد کرد. برای یک کارگردان 33 ساله داشتن یک دنیا سینمایی، یک تفکر سیال که بگردد ردش را در همه فیلم هایش پیدا کرد امتیاز بزرگی محسوب می گردد.
استعداد ناب دیمین شزل که اولین بار در فیلم ویپلش خودش را نشان داد یک جنبه کارگردانی دارد و یک جنبه فیلمنامه نویسی. کارگردانی اش معمولا بیشتر به چشم می آید اما حقیقت اینجاست که به همان اندازه فیلمنامه نویس خوبی است. جوری که او موسیقی جز را در تار و پود فیلمنامه ویپلش تنید یا در لالالند توانست به یک قصه کلاسیک با جزییات دنیا بینی اش حال و هوای تازه ای ببخشد. و حالا در فیلم نخستین انسان هر دو جنبه در اوج و در تعادل کامل با یکدیگر قرار دارند.
دوست داشتن نخستین انسان به اندازه ویپلش یا لالالند کار ساده ای نیست. این درونگراترین فیلم شزل تا امروز است. ویپلش و لالالند المان های آشکاری داشتند تا خوره های فیلم و موسیقی عاشق شان شوند. ویپلش داستان سیر و سلوک یک پسر جوان عاشق موسیقی است برای رسیدن به قله هنر. جهتی که از دنیا تاریکی می گذرد که معلمش مجبورش می نماید تجربه کند. جهتی برای گذار از دنیا معصومانه یک کودک تا درک دنیا متناقض و پیچیده هنرمندی بالغ.
لالالند برای عشق فیلم ها یادآور دوران اوج موزیکال های هالیوودی بود. با ترکیب رنگ زرد و آبی مثل چراغ های روشن در شب های لس آنجلس. جهت جست وجوی عشق، یافتن آن، روزهای شیرین کنار هم بودن و از دست دادن اش برای هدفی بزرگتر یا حداقل هدفی که به نظر می رسید بیشتر از عشق به تکامل قهرمانان قصه یاری می نماید. دایره کامل زندگی میا و سباستین این طوری شکل گرفت.
و حالا فیلم نخستین انسان همان دنیا بینی مشترک ویپلش و لالالند را دارد. قهرمانی که به تنهایی تن می دهد تا رویای بزرگی را به ثمر برساند. رویایی که یک گام کوچک برای او و یک گام بزرگ برای بشریت است.
نخستین انسان سخت ترین و دیریاب ترین فیلم شزل است. دوست داشتن اش مثل دو فیلم قبلی ساده و دم دست نیست. فیلم سهل و ممتنعی است و اصلا شاید به همین دلیل در فصل جوایز آن را چنان که شایسته اش بود ندیدند. فیلمی درونگرا، به شدت خوددار در ابراز احساسات قهرمانانه و رویاپردازی برعکس دو فیلم قبلی و با کارگردانی حتی آوانگاردتر از فیلم ویپلش.
دستمایه کارگردانی شزل در نخستین انسان بیشتر از هر چیزی صدا و موسیقی است. موسیقی در همه فیلم های شزل اهمیت خارق العاده ای است و اینجا صدا و سکوت هم به آن اضافه شده تا ابهت و اهمیت سفر نیل آرمسترانگ از زمین به ماه را تاثیرگذارتر نمایش بدهد. سکوتی که مهم ترین عنصر دنیا نیل آرمسترانگ است و در لحظه خروج از جو زمین و دست یافتن به رویای شخصی اش لحظات سکوت مهیبی داریم که ما را به دنیا قهرمان وارد می نماید.
ماموریت آپولو 13 و جریان سفر نیل آرمسترانگ به ماه قصه ناشنیده ای نیست. پیش تر نمونه های خوبی از آن هم در سینما داشته ایم به خصوص در فیلم right stuff اما شزل رویکرد جدیدی به این قصه دارد. در کارگردانی اش بیشتر از آنکه مثل فیلم های فضایی مطرح هزاره سوم و مهم ترین هایشان یعنی جاذبه و میان ستاره ای بخواهد روی عظمت فضا مانور بدهد و در شکوه عملیات بزرگ فضایی کارگردانی اش را به رخ بکشد، از دریچه رویای شخصی بزرگ قهرمانش وارد می گردد.
تمام اتفاقاتی را که در سفینه و در فضا می افتد از نمای نقطه نظر فضانوردان می بینیم. همین باعث می گردد آن نگاه سوم شخصی که باعث می شد هر سکانس مثلا میان ستاره ای یا جاذبه از لحاظ بصری حیرت آور و عظیم به نظر برسد اینجا بیشتر به دلیل ورود قهرمان به دنیا دیگر تماشاگر را بهت زده کند.
اولین سکانس شاهد عملیات متهورانه نیل آرمسترانگ هستیم و بعد او را کنار خانواده اش می بینیم. دو بعد از زندگی قهرمان که در هم تنیده می شوند. بعد از فقدان دختر تنهایی این مرد عجیب و غریب بیشتر می گردد و رویایش برای سفر به ماه انگار قرار است پیوند جاودانی او و دختر باشد که حالا روحش جایی غیر از این کره خاکی سرگردان است.
شاید تنها سکانس فیلم که مستقیم احساسات تماشاگر را هدف می گیرد همان لحظه ای باشد که بالاخره آرمسترانگ روی ماه قدم گذاشته و تنها چیزی که از زمین با خودش آورده دستبند دخترک است. انگار که دختر تنها چیزی بوده که او را به زمین متصل می نموده و بعد از رفتن دخترک فاصله نیل با خانواده اش هم بیشتر می گردد. تنها لحظه ای که واقعا تماشاگر می تواند به قهرمان فیلم نزدیک گردد.
نمی دانم چقدر تصویر ذهنی شزل از آرمسترانگ واقعی صحت دارد و اهمیتی هم ندارد. هرچند وقتی زندگی نامه نیل آرمسترانگ را می خوانید می بینید که واقعا روح سرکشی داشته. انگار بعد از بازگشت از ماه ماموریتی را که برای خودش قائل بوده به انجام رسانده و بعد از آن سر هیچ کاری به طور مرتب نمانده.
سکوت، صدا، موسیقی و چهره بی حالت و بازی درخشان خوددارانه رایان گاسلینگ به یاری هم می آیند تا شزل به مقصودش برسد. دریک فضای لایتناهی نوع بشر تنهاست. ما پیوندهای کوچکی با آدم های اطراف مان داریم که ما را به زمین متصل نگه می دارد. مثل همان سکانس آخر که به نظر می رسد نیل آرمسترانگ و همسرش در سکوت به درک مشترکی از یکدیگر رسیده اند.
بقیه اش تنهایی است. توان تحمل تنهایی. تنهایی که دشواری وظیفه است.
شاید تاکید بر این بار تنهایی، تاکید بر اینکه نیل آرمسترانگ نمونه یک مرد آمریکایی خانواده آن طور که پروپاگانداها می خواهند نشان بدهند نبوده، به مذاق داوران خوش نیامده وگرنه چطور می گردد کارگردانی لحظه پیوند جمنی با آجینا در فضا و آن هیجان جاری در سکوت و صدای نفس های فضانوردان را در خلا نادیده گرفت؟
منبع: دیجیکالا مگ